میگویید هیچ وقت درزندگیم گریه نکردم .
فقط یکبار.
در جنگ جهانی دوم قحطی آماده بود.
قشون قشقایی در محاصره نیروهای انگلیسی بودیم.
حدود 70روز بود مقاومت میکردیم.
زیر آتش توپخانه و طیاره های جنگی انگلیس.
از اردو بفرمان پدرم اسماعیل خان صولت الدوله ایل خان قشقایی، آماده شبیخون شده بودیم.
باید برای شناسایی بیرون میرفتیم.
وقتی از اردو بیرون رفتم.
کودکی رادیدم که مادرش ریشه گیاهی درآورده بود و به او میداد بخورد تا سیر شود.
کودک .ریشه راباخاک میخورد.
من ایستادم.
حرفی برای گفتن نداشتم.
باخودم پنداشتم الان مادر کودک هر چه از زبانش بیرون بیاید به من میزند.
این شیر زن قشقایی کودک خود را در آغوش کشید وبه من نگریست.
گفت؛
خانزاده ما خاک میخوریم
ولی به دشمن خاک نمیدهیم.
#خاطرات ناصر خان قشقایی#
بیرون ,خان ,کودک ,قشقایی ,بودیم ,خاک ,از اردو ,کودک هر ,هر چه ,مادر کودک ,پنداشتم الان
درباره این سایت